نمیدانم این داستان ادامه پیدا می کند یا نه اما بایدببنویسم که عجیبترین خوابهایم را طی بیست و یک سالگیام دیدهام
خوابِ پوستِ تکیده شده. خوابهای همیشگی مربوط به مادرم. جان شکافتهی پدرم.
خوابِ تکرارشوندهای که در آن پیِ مسافرخانهای میگردم که غذای جوانِ عربی را به او برسانم و پیدا نمیکنم و دیر میشود و غذا توی دستم میماند. باید غذا را میرساندم. سفارش مادرش بود.
سالهای بیست و بیستویک چنیناند شاید. در هذیان و یاوه.
توی دهاناش مار دارد که میبینم از امتدادِ پیچش به دور حلق و حنجرهاش پیدا شدهست، بریده بریده نفس بیرون میدهد چون که در میانه مار نفس میبلعد.
زهر که از پایانهی رگها توی حفرهها جمع میشود، میسوزاند، و حفره بسط میدهد که درنهایت یک حفره بماند از ابتدا و انتها.
و حافظه را مار خوردهست و سفیدیِ مانده نقشِ گذشته میگیرد.
نقشِ کلماتِ مرموزی که خوانده نمیشوند، نمیتوانم بخوانم. سواد ندارم. و بعد که کلمات از چشمِ من ناامید میشوند، از شکل میافتند و میتکَند و از دیدِ چشم میافتند.
سلام ع.پ.د
نه که حرف تازهای داشته باشم، نه. میبینی که. مثل همیشه خالی. اما اینکه باز برایت مینویسم این است که تصویری از تو به ذهنام نمیرسد. بی شمایلی انگار. نمیدانم شاید خودت را مخفی کردهایی. و شاید هم میدانی. من ترجیح میدهم که گمان کنم تو همیشه همه چیز را میدانی. هیچگاه ندانستن تو را باور نمیکنم. تصمیم خودم است. من خودم که شکلِ نمیدانم»ام باید این طور فکر کنم که تو میدانی حتی اگر بخواهی خلافش را نشان دهی که البته اینکار را هم نمیکنی. از هوشمند بودن و به نظر آمدن لذت میبری. پس برای همین اگر دو حالت اول نیست، حالتِ سوم است که تو میدانی چرا من از تو تصویری ندارم. البته این دومین بار است که چنین میشود. بار اولش یادم نیست.
برای همین است که من میل دارم مثل چندباری که با من سخت و جدی و دانا حرف زدی، حرف بزنی، و دعوایم کنی. نمیدانم چرا از کلمهی دعوا استفاده میکنم. اما میل دارم که اینطور به نظر بیاید. و میل دارم حرفهایی را که از سر حواسپرتی و به اشتباه هم نصیبام میکنی از سر داناییات بدانم. و دلگیریام را نادیده بگیرم. و بگذارم که تنام بپذیرد.
از تو باید بپرسند، یا حرفی را شروع کنند تا تو بتوانی به آن بهانه مخاطبشان قرار بدهی و حرفات را بزنی. چون که تو اصلا خوشات نمیآید نسنجیده به نظر برسی. و البته باید بخواهند که بشنوندت وگرنه که تو چیزی برای حیفِ دیگران کردن نداری. اما میبینی که چه قدر کودکانه و نسنجیده میپرسم؟
این عادت بینفوذ حرف زدن از تو به من رسیده. اما از دهان من چه قدر ناخوش است. نمیدانم دقیقا کی عین خودش راه میرود.
به هر حال میل دارم که بدانم دوباره تصویر تو چرا نیست. به این دلیل که تو خیلی به تصویرت اهمیت میدهی و من هم. البته ترجیح میدهم که بیاهمیتتر به نظر برسم.
آه راستی. چه قدر وحشی و کریه و کثافت بودم که برایت آن همه عکس را فرستادم. جرات ندارم حتی بروم سمتشان که پاکشان کنم. در حضور تو من جرأت دارم اینطور کلهام را توی لجن فرو کنم. یاد خندههای سیاه عین برق توی چشمها افتادهم.
وقتت به خیر.
۶اردیبهشت
گمانم خودت بدانی که من تمام این بازیهای مسخرهی تو را جدی میگیرم. در واقع تو تماما یک آدم جدی و بیمنفذی. و غیر از این از عهدهی من برنمیآید. مگر گاه به تکرار کردن آن. از سر جدیت.
صورتِ پلیدت را با دو خط. انقطاع خطوط، میان دو خطِ صاف.
دو خط صاف اطراف نام تو به چشم خودت هم نیامده بود. که تمام خطوط درهمِ پلید را میبلعد بدون اینکه پیدا شود.
میدانم به تو گشاد است که درخواست» میکنم همیشه.
من هم دلتنگات هستم. و به همین مرض دچارم اما میل به دیدارت را به سطور تبدیل میکنم. که تو هم متقابلاً خطی بنویسی و دیدار حاصل شود. حقیقتاش این است که وقتی مقابل تو مینشینم از تمام زمانهای دیگر از تو دورترم. مگر وقتِ خندههای سیاهِ دوتا آدم خطرناک و برقِ یک لحظه که جفتْ چشمان جفتمان میشکافد. که در آن زمانها هم مقابلِ هم نبودهایم هیچگاه.
این الف. هم وقتِ تنهاییاش شده و فیلاش یاد هندوستانهای زیادی میکند. از د. هم سراغام را گرفته بود اتفاقا. دقیق جوابش دادی و همینطور هم هست. این ذهن پوسیده ست، و این احوالپرسیها حتی مضحک هم نیست.
وقتات به خیر.
سلام عزیزم.
عرفان عزیزم. هزار بار فکر کردم که بگویم یا نه. خواستم که ساکت بمانم. اما طاقت نمیآورم که برای بار هزارم هم نگویم که دوستت دارم و تولدت چه قدر برایم مبارک است. تو جگر گوشهی منی عرفان که من توی قلبم و مغزم تماما احساست میکنم و میبینمت و در آغوشت میگیرم و میبوسمت که بدانی من اگر برادری( هم استخوان و خاکی) داشتم و میساختم در ذهنم شکل تو را باید میگرفت. دوستت دارم و جز این هیچ ندارم.
دختربچهی احمقیام اخیراً یا شاید تماما که تو ببخش. موزیکهایت را نگه داشتهام اگر خواستی.
۱۸ خرداد
گمان میکنم از جنون فکر کردن به آن راحت شدهام و وقت گفتن است. این فکر چطور میخواهد گفته شود؟نمیدانم. اما یک سال یا دوسال یا شاید بیشتر است که از مشغولیت به آن فرار کردهام. همین حالا هم قرار نیست بیاورماش جلوی چشمم و نشان خودم و همه بدهماش.
یک روزی که یادم نمیآید ( چون یک روز خاصی ندارد اصلا) مقابل من ایستاد به اعتراف. و چهرهی عجیبِ سیاهی که حالا دیگر رنگ باخته است را به من نشان داد. من میگریختم یا شاید او مجال گریز به من میداد. میدانم که حالا از من و گریزهایم بیزار است و اگر آگاه بوده باشد به مجالی که به من داده از خود هم بیزار است. اما چارهای جز این هم نداشته است اگر نخواسته باشد زبانِ گفتگو را بشکند. او آدمِ دیوانهای است برای شکستنِ هر چیز اما احتمالا نخواسته است مرزِ نامعلومِ میان شب و روز را، دیوانگی و روزمرگی را بشکند. چون او آدمِ محتاطی است.
اما یک بار که در روشنای روز دیوانه شده بود زبان را شکست و جملهای گفت. من هم به شوخی و خنده گرفتم و از چیز دیگری سوال پرسیدم و بحث شکل دیگری گرفت به ناچار.
من از او بیزار شده بودم. نفرت چهرهی من را پوشانده بود. اما در تاریکی که معلوم نبودم. وقتِ نور من دوست میداشتم. از این رو که در روشنا و بیداری باور پذیر نبود و شبیه هذیانِ گذشته بر کسی. و من هذیانِ گذشته بر من را میراندم پسِ سایه که نور حقیقتاش نکند.
اما از این بیزاری و دوست داشتن توأمان و ناچار خسته شدم و من شکل اتفاق شدم و اتفاق شکلِ من. دیگر نه میتوانستم بگریزم نه نزدیک بروم. و پردهی احترام روی هذیان عریان میان ما افتاد.
دیگر فقط آن مرد و من از آنچه در پوشش است خبر داریم. همه چیز دیگر میتواند خودش را نشان بدهد. از این رو که پردهای همه چیز را پوشانده ست.
همه میبینند که او چیزی را به من میبخشد از خود و من آن چیز را پیش خود با احترام حفظ میکنم و مینگرم و هیچ کس از هیچ چیز خبر ندارد.
۱۲:۴۶ پنجشنبه ۲۸ شهریور ۹۸
(به کسی که به من گفت میخواهم در تنهایی خود آدمتر باشم همانطور که درخت در تنهایی خود درختتر است)
دیروز افتاده بودم به قدم زدن و تا آن دیوار رفتم تنهایی. تا آن دیوارِ سفید که از حاشیههاش سرخ بیرون زده.
و تصویر آن دو بار را مقابل آن دیوار و توی آن کوچه نگاه کردم. نگاهمان کردم.
رفته بودم پیش روانشناس و کار بیهودهای بود. دور بود از من. و گمان کردم هرگز نخواهد فهمید که چرا مقابل آن دیوار میایستم.
و تنها قدم میزدم و فکر میکردم به این که یک درخت در تنهایی درختتر است. اما نباید گفت همانطور» که درخت در تنهایی درختتر است، آدم هم در تنهایی آدمتر است. درخت اصالتش متفاوت است. درخت در غیر تنهایی جنگل است و در شکوهِ جنگل. نعش ِ درخت زندهست. نعش بریدهشدهی درخت بوی جنگل باران خورده میدهد. در تنهایی و در بریدگی و در بیجانی هم بوی جمع و کثرت میدهد.
برخلاف آدم که نعشاش متعفن و تنهاییاش جنون است.
آدم جمع میشود که نعشِ مُردهی متعفناش روی زمین نماند و در جمع پنهان شود.
اگر بتواند. آدم باید بتواند و نترسد. ترس کاری با آدم می کند که یا فراموشکار شود، یا نتواند چیزی را از یاد ببرد.
ما درخت نیستیم عزیزم. ما نمیتوانیم همانطور باشیم که درخت. باید بشکنیم و بلد بشیم. ما را اگر ببُرند درخت نیستیم. ما را اگر ببُرند خونایم و استخوانایم. ما بندگان جنونایم.
من بندهی نجاری و جنگلام. برای تنفسِ تن و جسد درخت. اما نمیتوانم بندهی تن و تنهایی خود باشم. شما هم نمیتوانید. شما هم یک وقتی بوی نعش خودتان پیش پیش به مشامتان میخورد. و سوی کسانی میروید که نگذارند روی زمین بمانید.
از این همه دروغ که به او و دیگران میگویم خسته میشوم و خودم را میاندازم توی این اتاقِ تاریکِ گرم و تبدار. پوست من سیاهاست و جای دندان معلوم نمیشود. من هم میتوانم راحتتر دروغ بگویم. شما هم نفهمید، دندانتان را محکمتر فشار دهید. پاهای من تا زانو میسوزد اما شما از خودتان تا چشمانم را هم نمیبینید چه برسد به پاهای تاول زدهی پنهان شدهام. من مقابل شما چشمانم را هم از کاسه در بیاورم و پنج بیاویزم به تنام و بخراشم هم گول خندهام را میخورید. خنگ و کودناید و این گره میشود و سرفهها پی تنفس می مانند توی تن. برای همین من دروغ میگویم. اما خسته میشوم. و میآیم اینجا تا بقیهی تنام هم بسوزد.
من یک سره مردهام. مرا ببوسند یا بمیرانند. من مردهام.
انگشتان و تن و ذهنم را میکِشم که چیزی بنویسم. میان زمان و مکان کش میآیم. مردی میآید و مرا میبوسد، باران میبارد، کسانی دستانم را اطرافشان میکشند و گریه میکنند، حرف میزنم، گوش میدهم، اما لامسهی من از کار افتادهست. میان کش آمدن مُردهام و نعشِ من مرا میکشاند. و کش میآیم. این حالتی ست که جسمی مرده هنوز موها و ناخنهایش رشد میکند. بوها از بین رفتهاند. صداها از بین رفتهاند. جهان در بعد از زوال خود کش میآید.
من سالهاست دور ماندهام از تو
و بهانهای نیست برای اینکه استخوانهای نحیف ما در هم بروند.
و ببین حبیبی
چون مارهایی شدهایم که فلسهایشان گرمای هیچ تنی را هدیه نگرفتهاند جز آنگاه که بلعیده باشند. گرمای تن هم را هدیه نگرفتهایم جز آنگاه که بلعیده باشیم. و من دور ماندهام از تو.
اما در سرمای حافظه گرمای بلعیدنت را در میان استخوانهام نگاه داشتهام اگر که در یاد تو باشد.
درباره این سایت