ایام



نمی‌دانم این داستان ادامه پیدا می کند یا نه اما بایدببنویسم که  عجیب‌ترین خواب‌هایم را طی بیست و یک سالگی‌ام دیده‌ام

خوابِ پوستِ تکیده شده. خواب‌های همیشگی مربوط به مادرم. جان شکافته‌ی پدرم.

خوابِ تکرارشونده‌ای که در آن پیِ مسافر‌خانه‌ای می‌گردم که غذای جوانِ عربی را به او برسانم و پیدا نمی‌کنم و دیر می‌شود و غذا توی دستم می‌ماند. باید غذا را می‌رساندم. سفارش مادرش بود.

سال‌های بیست و بیست‌ویک چنین‌اند شاید. در هذیان و یاوه.


یک چهره، بدون هیچ احساسی، حرفی، نگاهی، معنایی به آینه زل زده ست
یک چهره در آینه کلمات سیاه را می‌گریَد، به دیگری زل زده.ست.
_


یک چهره، با لبخندی، مات، مسکوت، به آینه زل زده ست
یک چهره، کفِ دستْ آغشته ست به جیوه بر شیشه می‌فشارد
دندان‌هایش را روی هم گذاشته‌ست، می‌فشارد
مار‌های کوچک سیاه از دهان‌اش بیرون می‌ریزند، کلمات قرمز از چشمان‌اش
به خودش بیرون‌ از آینه نگاه می‌کند.

من حتی اگر خودم را هم ریشه کن کنم، ترس را نمی‌توانم، ترسِ زاده شده با من را، ترسِ فاجعه ساختن و آزار کَسان‌ام را نمی‌توانم ریشه کن کنم. من با چهره‌ی غمگینی خانه را ترک کردم. مادرم از دیروز هزار بار معذرت خواسته ست. مدام فکر می‌کند و گمان می‌کند کاری کرده ،معذرت می‌خواهد. ما چند تا خواهر بودیم که مان توی اتاق مانده بودیم. هیچ نمی‌گفتیم. گوش می‌دادیم. ما از همان روز ها و قبل تر شاید، هیچ نگفتیم‌. و کاش من آن بار آخر را هم لال می‌شدم، کاش دو سال پیش هم لال می‌شدم که اینطور کسی که با صدایی که می‌گریَد لالایی خوانده بود برایم را بیمار نکنم.
ما ترسیدیم و سکوت کردیم. حقیقت مخدوش شد، دروغ شد و توی سینه‌ی مان ترکید و هر کدام‌مان جایی از زمان کنار خیابانی از شهری سرفه‌های خالی از استفراغ را از معده‌هایمان دفع کردیم.
و اینطور شد که ترسیدیم خلافِ میل‌مان را به جای سرفه، حرف کنیم.برای همین همه چیز تکرار شد، بزرگسال شدیم و تمامِ زمان در شمایل مختلف تکرار شد.
مثل حالا، مثل سال پیش. مثل تمام من. مثل خواهرم که ده سال طول کشید تا بگوید او را دوست ندارد. ده سال.

آمده‌ام خانه.
بعد از چند وقت خانه‌ام؟ نمی‌دانم.
دیشب توی خواب داشتیم با پدرم جایی می‌رفتیم، نمی‌دانم کی زد کنار و از درد به خودش پیچید، از شکاف سینه‌اش و از دهان‌اش خون بیرون می‌زد، جلوی چشمان‌ام جان می‌داد.
صبح آمدم روی کانتر نشستم و کمی نگاه‌اش کردم. صبحانه را همان‌جا خوردم، این‌بار او بود.
همیشه از تصویرِ رنجِ مادرم از خواب بیدار می‌شدم. یک بار را یادم آمد که در خواب، از پیشانی‌اش خون بیرون می‌زد و به سرعت چهره‌اش را سرخ می‌کرد، یک‌بار از تصویرِ دستان و تنِ کبود شده‌اش، کبودی‌های بزرگِ روی پوستِ سفیدش، از خواب بیدار شده بودم و یک‌بار تمامِ کمر و شکم‌اش را تاول های ریز و بسیار پوشانده بود. و تصویر چشمانِ مطلقا اندوهگین‌اش در نیمه شبی دیگر، هنوز به وضوح در ذهن‌ام است.
واقعیت و خوابِ من درهم شده‌اند، دیگر نمی‌دانم کدام یک از این‌ها گذشته‌ست و کدام یک خواب. اما خوابِ شبِ قبلِ من که این‌ها را به یادم آورده بود یادم انداخت که چرا تا این حد از خانه گریزان‌ام. هنوز دور و برشان می‌پلکم اما نمی‌دانم چشمان‌شان اندوهگین است یا نه، از دردی رنج می‌برند یا نه، جرات نمی‌کنم مستقیم نگاه‌شان کنم.
مادرم زیاد حرف می‌زند، از همه چیز و از کتابِ تازه‌ای که می‌خوانَد، نمی‌دانم حالا بار چندم است که از اشتیاق‌اش نسبت به این کتاب می‌گوید و البته خوا‌بش هم می‌بَرد چند صفحه‌ای که می‌خوانَد، تا الان هزار تا خرده ریزه چپانده‌است توی کوله‌ام و فقط خطِ سیاهی توی چشمان‌ش جدید است. پدرم هم‌چنان ساکت است، هیچ حرف‌ی نمی‌زند، گاه سوالی را آرام می‌پرسد و من هم همان‌طور کوتاه جواب می‌دهم. نگاه‌اش معمولا رو به پایین است، می‌رود بیرون و هر چند ساعت یک‌بار باز می‌گردد، دراز می‌کشد، یک چیزی می‌خورَد و می‌رود. خیال و گذشته‌ی درهم را نمی‌توانم با حال کنار هم بگذارم.

از پرحرفی‌های آدم حسابی های بیرون این خانه عاجز شده‌ام، حرف‌های مهم‌ انگار که تمام نمی‌شوند.

سلام
حرف مهمی ندارم اما
یک در سفیدی بود که یک نقش سرخی روی سفیدی‌اش زده شده بود
یک سالی گذشت که آمدند یک رنگ سفیدِ دیگر زدند روی سرخی و سفیدی قبل.
بعد باز کسی آمد روی سفیدی جدیدِ روی سفیدی و سرخیِ گذشته، رنگِ سرخ زد.
من فقط خودم لابد می‌فهمم این‌ها نماد چه‌اند توی ذهنِ سفیدِ حال و گذشته‌ی من
اما به هر حال خداحافظ.

این وضعِ بیهودگی آدم را از به یاد آوردن هم می‌اندازد.
ملال هم نیست حتی. ملال وزن دارد لااقل. یک چیزی هست. این بیهودگی عین این ست که حافظه نداری. یاد نداری. حرف، وزن، رنگ، کلمه. هیچ که هیچ. پرت پشت پرت پراکنده می‌کنی توی هوا که بی سمت‌اند. نمی‌دانم دیشب بود یا کِی که آنقدر این شدید شده بود که هربار، فورا زل می‌زدم توی چشم اطرافیانم که ببینم چه قدر کلافه‌شان کرده‌م.
پشتِ پرت مخفی می‌شوی.
نمی‌دانم این چه کار بیهوده‌ای ست که می‌نویسم و اینجا می‌گذارم. فقط حوصله‌م سر می‌رود و فکر می‌کنم که خب یک کاری هم بکنم لااقل. پاک می‌کنم و باز از اول، بعد هم نمی‌دانم با تایپ شده‌های بیهوده‌ام چه کنم. بی‌خود ثبت می‌کنم علی الحساب.

آخرین حرف‌هایم را برای تو می‌نویسم و توی پاکت می‌گذارم و خالی، تنها و بی‌خبر به سفر می‌روم.»
این‌ها کلماتی اند که دلم می‌خواست توی راه بنویسم، اما حرف‌هایم را که خواستم روی کاغذ بیاورم مدام خط کج می‌شد می‌آمد پایین و دیگر ننوشتم. حالِ نوشتن نداشتم، جان سیاه کردنِ کاغذ ندارم اصلا.
چیزی توی پاکت نگذاشتم. فکر فرستادن‌اش هم را که نمی‌توانستم بکنم.
اما به سفر آمده‌ام تنها، هیوا برایم یک جای خواب جور کرد و من آمده‌م به سفر. و فکر می‌کنم که اصلا چرا باید همچین کاری می‌کردم. روی همان تختِ خوابگاه می‌خوابیدم . نمی‌دانم چرا شش ساعت توی اتوبوس مانده‌ام و شش ساعت دیگر هم باید بمانم. من اصلا از چیزی فرار نکرده‌ام، به هوای تازه هم نیاز نداشته‌ام . به هیچ چیز احتیاج نداشته‌ام و نمی‌دانم برای رفع چه چیز این کار اضافه را انجام داده‌ام. می‌خواستم آخرین حرف‌هایم را هم بزنم و به سفر بیایم و بعد خودم را از این هم خالی تر کنم. اما حرف‌هایم را نزدم و نمی‌دانم چرا به سفر آمدم. خیلی خالی تر از آن بودم که بخواهم خالی ترم کنم.
کاغذ هایم دست نخورده ماند، الکی راه رفتم، بی‌خود حرف زدم، بی هدف گوش‌هایم را به کار گرفتم، به جز شنیدنِ صدای بازار. بیهوده دیده‌ام به جز دیدنِ جان دادن ِ ماهی‌ها میان پاهای مردم.خسته تر شده‌ام.
۲۰ آذر، ۹۷ رشت.

صداها روز به روز نکره ترند.
که نه می‌شناسم و نه می‌فهمم و نه می‌توانم بشنوم.
خاک و ریشه از میان رفته، یا از پیش نبوده، این‌طور بگویم، گمانِ خاک و ریشه از میان رفته، شن و ماسه مانده، باد می‌وزد و چشمان‌ام پر می‌شود از شن. ببخشید خواننده‌ی عزیزم، من هنوز هم همان‌طور که ویرانه‌ام ویرانه‌تر می‌شوم، فرتوت تر و کم توان تر در بلعیدنِ چیزها، نهایتی وجود ندارد، از سراشیبی تند تنها گذر کرده‌ایم اگرنه که من هنوز هم نمی‌توانم دروغِ دیگری را، وقاحت و محبت و توجه آدمی‌زاده را ببلعم. کلمات خودم هم خودشان را از بی جایی بیرون می‌اندازند. خودم را هم مدام کم می‌کنم. کسی اگر قدم بگذارد اطرافِ من، باد بلند می‌شود از گام هایش و ماسه‌ها سبک‌اند اگر بدانی. من چیزهای بهتری نمی‌توانم بنویسم برایت تنها خواننده‌ام.
پناه می‌برم به محبت، اگر ببینم، اگر دیده باشم. نگاه‌های محبت آمیزی که وقت‌هایی نصیبِ من شده‌اند را به یاد می‌آورم، هیچ کدام را از یاد نبرده‌ام هم. من آنقدر برایم کم‌یاب است که خاطرم تک تک‌شان را بلعیده است.
و بعد از آن تمام ِِ آهنگ‌هایی را که زنی یا مردی فریادی طولانی و آرام و مجروح می‌زند میانِ کلمات‌اش را گوش می دهم. برایم به‌غایت آشنا اند. به‌غایت گوش‌نوازند.
فریادِ هنگام ِِ مصیبت نیستند، حس‌ها و کلماتِ خیلی بعد از زمانِ ویرانی‌اند که آن میان جانِ سالم به در نبرده‌اند، توانِ بازی‌های زبان را ندارند، توانِ حرکت توی دهان را و پشت دندان ماندن را ندارند، یکباره و متوالی از گلو بیرون می‌زنند.
بعد می‌خوابم، خواب می‌بینم. نیمه‌.

من در شمایلِ دروغ‌ام و تو می‌توانی پنهان‌ام کنی. پشتِ سرت، پشتِ چشمان‌ات، پشتِ حافظه‌ات. می‌توانی من‌ را انکار کنی.
اما باید بدانی که من راه می‌روم، دست دارم، و نفس می‌کشم. اگر که مرا به شمایل دروغ درمی‌آوری، باید بدانی که آن طرفِ چشمانِ بسته‌ات آدمی کور اما شنوا راه‌ می‌رود. یک آدمِ علیل که با انتهای گلویش و نهایتِ حنجره‌اش سکوت می‌کند، روی زمینِ دور از تو، پشتِ گوش‌ات، آنجا که تو نیستی، توی یک بی‌نهایت، دنبالِ دهانی می‌گردد برای چهره‌ی از ریخت افتاده‌اش، برای اثباتِ آدمِ معمولی بودن‌اش.
من در شمایلِ دروغ‌ام. انکارم کن، پنهانم کن. برای دست‌ها و موها و بوی تن‌ام دهان کج کن، که پنهان شوم پشتِ اشکالِ هزارنوعِ خمیره‌ی چهره‌ات.

ح

توی دهان‌اش مار دارد که می‌بینم از امتدادِ پیچش به دور حلق و حنجره‌اش پیدا شده‌ست، بریده بریده نفس بیرون می‌دهد چون که در میانه مار نفس می‌بلعد.

زهر که از پایانه‌ی رگ‌ها توی حفره‌ها جمع می‌شود، می‌سوزاند، و حفره بسط می‌‌دهد که درنهایت یک حفره بماند از ابتدا و انتها.

و حافظه را مار خورده‌ست و سفیدیِ مانده نقشِ گذشته می‌گیرد.

نقشِ کلماتِ مرموزی که خوانده نمی‌شوند، نمی‌توانم بخوانم. سواد ندارم. و بعد که کلمات از چشمِ من ناامید می‌شوند، از شکل می‌افتند و می‌تکَند و از دیدِ چشم می‌افتند.



سلام ع.پ.د

نه که حرف تازه‌ای داشته باشم، نه. می‌بینی که. مثل همیشه خالی. اما این‌که باز برایت می‌نویسم این است که تصویری از تو به ذهن‌ام نمی‌رسد. بی شمایلی انگار. نمی‌دانم شاید خودت را مخفی کرده‌ایی. و شاید هم می‌دانی. من ترجیح می‌دهم که گمان کنم تو همیشه همه چیز را می‌دانی. هیچ‌گاه ندانستن تو را باور نمی‌کنم. تصمیم خودم است. من خودم که شکلِ نمی‌دانم»ام باید این طور فکر کنم که تو می‌دانی حتی اگر بخواهی خلاف‌ش را نشان دهی که البته این‌کار را هم نمی‌کنی. از هوشمند بودن و به نظر آمدن لذت می‌بری. پس برای همین اگر دو حالت اول نیست، حالتِ سوم است که تو می‌دانی چرا من از تو تصویری ندارم. البته این دومین بار است که چنین می‌شود. بار اولش یادم نیست.

برای همین است که من میل دارم مثل چندباری که با من سخت و جدی و دانا حرف زدی، حرف بزنی، و دعوایم کنی. نمی‌دانم چرا از کلمه‌ی دعوا استفاده می‌کنم. اما میل دارم که اینطور به نظر بیاید. و میل دارم حرف‌هایی را که از سر حواس‌پرتی و به اشتباه هم نصیب‌ام می‌کنی از سر دانایی‌ات بدانم. و دلگیری‌ام را نادیده بگیرم. و بگذارم که تن‌ام بپذیرد. 

از تو باید بپرسند، یا حرفی را شروع کنند تا تو بتوانی به آن بهانه مخاطب‌شان قرار بدهی و حرف‌ات را بزنی. چون که تو اصلا خوش‌ات نمی‌آید نسنجیده به نظر برسی. و البته باید بخواهند که بشنوندت وگرنه که تو چیزی برای حیفِ دیگران کردن نداری. اما می‌بینی که چه قدر کودکانه و نسنجیده می‌پرسم؟

این عادت بی‌نفوذ حرف زدن از تو به من رسیده. اما از دهان من چه قدر ناخوش است. نمی‌دانم دقیقا کی عین خودش راه می‌رود.

به هر حال میل دارم که بدانم دوباره تصویر تو چرا نیست. به این دلیل که تو خیلی به تصویرت اهمیت می‌دهی و من هم. البته ترجیح می‌دهم که بی‌اهمیت‌تر به نظر برسم. 


آه راستی. چه قدر وحشی و کریه و کثافت بودم که برایت آن‌ همه عکس را فرستادم. جرات ندارم حتی بروم سمت‌شان که پاک‌شان کنم‌. در حضور تو من جرأت دارم اینطور کله‌ام را توی لجن فرو کنم. یاد خنده‌های سیاه عین برق توی چشم‌ها افتاده‌م. 


وقت‌ت به خیر.

۶اردیبهشت


راه می‌گیرد از پشت زانو تا ساق‌ها و ناپدید می‌شود و از کاسه‌ی زانو سر در می‌آورد، دایره می‌شود و از هوش می‌رود و تیز از پشت سرینی‌ها پیدا می‌شود و می‌خیزد میانه‌ی مهره‌ها. 
و خودم هم نمی‌دانم چه. که پاک از ذهن از دست داده‌ام. غوطه‌ور شده‌ام، نه به این سادگی اما. 

کم حرف شده‌ی؟ نمی‌بینم‌ت چرا؟ تصویر‌ت به ذهن‌م نمی‌آید! یا من شاید. هِم؟ 

گمانم خودت بدانی که من تمام این بازی‌های مسخره‌‌ی تو را جدی می‌گیرم‌. در واقع تو تماما یک آدم جدی و بی‌منفذی. و غیر از این از عهده‌ی من برنمی‌آید. مگر گاه به تکرار کردن آن. از سر جدیت.


صورتِ پلیدت را با دو خط. انقطاع خطوط، میان دو خطِ صاف‌. 

دو خط صاف اطراف نام تو به چشم خودت هم نیامده بود. که تمام خطوط درهمِ پلید را می‌بلعد بدون اینکه پیدا شود.


می‌دانم به تو گشاد است که درخواست» می‌کنم همیشه.


من هم دلتنگ‌ات هستم. و به همین مرض دچارم اما میل به دیدارت را به سطور تبدیل می‌کنم. که تو هم متقابلاً خطی بنویسی و دیدار حاصل شود. حقیقت‌اش این است که وقتی مقابل تو می‌نشینم از تمام زمان‌های دیگر از تو دورترم. مگر وقت‌ِ خنده‌های سیاهِ دوتا آدم خطرناک و برقِ یک لحظه که جفتْ چشمان جفتمان می‌شکافد. که در آن زمان‌ها هم مقابلِ هم نبوده‌ایم هیچ‌گاه.

این الف. هم وقتِ تنهایی‌اش شده و فیل‌اش یاد هندوستان‌های زیادی می‌کند. از د. هم سراغ‌ام را گرفته بود اتفاقا. دقیق جواب‌ش دادی و همین‌طور هم هست. این ذهن پوسیده ست، و این احوال‌پرسی‌ها حتی مضحک هم نیست.

وقت‌ات به‌ خیر.



سلام عزیزم.

عرفان عزیزم. هزار بار فکر کردم که بگویم یا نه. خواستم که ساکت بمانم. اما طاقت نمی‌آورم که برای بار هزارم هم نگویم که دوستت دارم و تولدت چه قدر برایم مبارک است. تو جگر گوشه‌ی منی عرفان که من توی قلبم و مغزم تماما احساست می‌کنم و می‌بینمت و در آغوشت می‌گیرم و می‌بوسمت که بدانی من اگر برادری( هم استخوان و خاکی) داشتم و می‌ساختم در ذهنم شکل تو را باید می‌گرفت. دوستت دارم و جز این هیچ ندارم. 

دختربچه‌ی احمقی‌ام اخیراً یا شاید تماما که تو ببخش. موزیک‌هایت را نگه داشته‌ام اگر خواستی.

۱۸ خرداد


ق

 گمان می‌کنم از جنون فکر کردن به آن راحت شده‌ام و وقت گفتن است. این فکر چطور می‌خواهد گفته شود؟نمی‌‌دانم. اما یک سال یا دوسال یا شاید بیشتر است که از مشغولیت به آن فرار کرده‌ام. همین حالا هم قرار نیست بیاورم‌اش جلوی چشمم و نشان خودم و همه بدهم‌اش. 


یک روزی که یادم نمی‌آید ( چون یک روز خاصی ندارد اصلا) مقابل من ایستاد به اعتراف. و چهره‌‌ی عجیبِ سیاهی که حالا دیگر رنگ باخته است را به من نشان داد. من می‌گریختم یا شاید او مجال گریز به من می‌داد. می‌دانم که حالا از من و گریزهایم بیزار است و اگر آگاه بوده باشد به مجالی که به من داده از خود هم بیزار است. اما چاره‌ای جز این هم نداشته‌ است اگر نخواسته باشد زبانِ گفتگو را بشکند. او آدمِ دیوانه‌ای است برای شکستنِ هر چیز اما احتمالا نخواسته است مرزِ نامعلومِ میان شب و روز را، دیوانگی و روزمرگی را بشکند. چون او آدمِ محتاطی است. 

اما یک بار که در روشنای روز دیوانه شده بود زبان را شکست و جمله‌ای گفت‌. من هم به شوخی و خنده گرفتم و از چیز دیگری سوال پرسیدم و  بحث شکل دیگری گرفت به ناچار.

من از او بیزار شده بودم. نفرت چهره‌ی من را پوشانده بود. اما در تاریکی که معلوم نبودم. وقتِ نور من دوست می‌داشتم. از این رو که در روشنا و بیداری باور پذیر نبود و شبیه هذیانِ گذشته بر کسی. و من هذیانِ گذشته بر من را می‌راندم پسِ سایه‌ که نور حقیقت‌اش نکند.

اما از این بیزاری و دوست داشتن توأمان و ناچار خسته شدم و من شکل اتفاق شدم و اتفاق شکلِ من. دیگر نه می‌توانستم بگریزم نه نزدیک بروم. و پرده‌ی احترام روی هذیان عریان میان ما افتاد. 

دیگر فقط آن مرد و من از آنچه در پوشش است خبر داریم. همه چیز دیگر می‌تواند خودش را نشان بدهد. از این رو که پرده‌ای همه چیز را پوشانده ست. 

همه می‌بینند که او چیزی را به من می‌بخشد از خود و من آن چیز را پیش خود با احترام حفظ می‌کنم و می‌نگرم و هیچ کس از هیچ چیز خبر ندارد. 



چیزی که بر من روشن است این است که تو مرا نمی‌خواهی. به همین صراحت. 
خواستن به شیوه‌ی خود، سراسر خود خواهی است که حوصله‌ی مرا سر می‌برد. خواستن اگر به طریقه‌ی خون و استخوان نباشد، اگر به شکستن استخوان و مباح کردن خون نباشد، تنها ملال انگیز است. خواستن تو، که البته چندی ست بر اثر رنجت به نخواستن بدل شده، که از سر فرصت و فراغت و اماها و اگرها ست چنگی به دل من نمی‌زند. 
من ایستادم که بار دیگر تو را بخواهم. صریح و مقابل تو ایستادم و چشمانم را نشان تو دادم. اما تو نخواستی. بوسیدمت، بوییدمت.نه. 
و من دیگر چیزی ندارم. تمامم را در تمام این مدت به تو دادم و تمامش را پس زدی. 
عزیزم. من سالهاست دور مانده‌ام از تو. و می‌روم که بخوابم.
مصرف شدم تماما. 


۱۲:۴۶ پنجشنبه ۲۸ شهریور ۹۸

(به کسی که به من گفت می‌خواهم در تنهایی خود آدم‌تر باشم همان‌طور که درخت در تنهایی خود درخت‌تر است) 

دیروز افتاده بودم به قدم زدن و تا آن دیوار رفتم تنهایی. تا آن دیوارِ سفید که از حاشیه‌هاش سرخ بیرون زده. 
و تصویر آن دو بار را مقابل آن دیوار و توی آن کوچه نگاه کردم. نگاه‌مان کردم.
رفته بودم پیش روانشناس و کار بیهوده‌ای بود. دور بود از من. و گمان کردم هرگز نخواهد فهمید که چرا مقابل آن دیوار می‌ایستم. 

و تنها قدم می‌زدم و فکر می‌کردم به این که یک درخت در تنهایی درخت‌تر است. اما نباید گفت همان‌طور» که درخت در تنهایی درخت‌تر است، آدم هم در تنهایی آدم‌تر است. درخت اصالتش متفاوت است. درخت در غیر تنهایی جنگل است و در شکوهِ جنگل. نعش ِ درخت زنده‌ست. نعش بریده‌شده‌ی درخت بوی جنگل باران خورده می‌دهد. در تنهایی و در بریدگی و در بی‌جانی هم بوی جمع و کثرت می‌دهد. 

برخلاف آدم که نعش‌اش متعفن و تنهایی‌اش جنون است. 
آدم جمع می‌شود که نعشِ مُرده‌ی متعفن‌اش روی زمین نماند و در جمع پنهان شود.
اگر بتواند. آدم باید بتواند و نترسد. ترس کاری با آدم می کند که یا فراموش‌کار شود، یا نتواند چیزی را از یاد ببرد. 
ما درخت نیستیم عزیزم. ما نمی‌توانیم همان‌طور باشیم که درخت. باید بشکنیم و بلد بشیم. ما را اگر ببُرند درخت نیستیم. ما را اگر ببُرند خون‌ایم و استخوان‌ایم. ما بندگان جنون‌ایم. 
من بنده‌ی نجاری و جنگل‌ام. برای تنفسِ تن و جسد درخت. اما نمی‌توانم بنده‌ی تن و تنهایی خود باشم. شما هم نمی‌توانید. شما هم یک وقتی بوی نعش خودتان پیش پیش به مشامتان می‌خورد. و سوی کسانی می‌روید که نگذارند روی زمین بمانید. 


از این همه دروغ که به او و دیگران می‌گویم خسته می‌شوم و خودم را می‌اندازم توی این اتاقِ تاریکِ گرم و تب‌دار. پوست من سیاه‌است و جای دندان‌ معلوم نمی‌شود. من هم می‌توانم راحت‌تر دروغ بگویم. شما هم نفهمید، دندان‌تان را محکم‌تر فشار دهید. پاهای من تا زانو می‌سوزد اما شما از خودتان تا چشمانم را هم نمی‌بینید چه برسد به پاهای تاول زده‌ی پنهان شده‌ام. من مقابل شما چشمانم را هم از کاسه در بیاورم و پنج‌ بیاویزم به تن‌ام و بخراشم هم گول خنده‌ام را می‌خورید. خنگ و کودن‌اید و این گره می‌شود و سرفه‌ها پی تنفس می مانند توی تن. برای همین من دروغ می‌گویم. اما خسته می‌شوم. و می‌آیم اینجا تا بقیه‌ی تن‌ام هم بسوزد. 


من‌ یک سره مرده‌ام. مرا ببوسند یا بمیرانند. من مرده‌ام. 

انگشتان و تن و ذهنم را می‌کِشم که چیزی بنویسم. میان زمان و مکان کش می‌آیم. مردی می‌آید و مرا می‌بوسد، باران می‌بارد، کسانی دستانم را اطرافشان می‌کشند و گریه می‌کنند، حرف می‌زنم، گوش می‌دهم، اما لامسه‌ی من از کار افتاده‌ست. میان کش آمدن مُرده‌ام و نعشِ من مرا می‌کشاند. و کش می‌آیم.  این حالتی ست که جسمی مرده هنوز موها و ناخن‌هایش رشد می‌کند. بوها از بین رفته‌اند. صداها از بین رفته‌اند. جهان در بعد از زوال خود کش می‌آید. 


من سال‌هاست دور مانده‌ام از تو 

و بهانه‌ای نیست برای اینکه استخوان‌های نحیف ما در هم بروند. 

و ببین حبیبی 

چون مارهایی شده‌ایم که فلس‌های‌شان گرمای هیچ تنی را هدیه نگرفته‌اند جز آن‌گاه که بلعیده باشند. گرمای تن هم را هدیه نگرفته‌ایم جز آن‌گاه که بلعیده باشیم. و من دور مانده‌ام از تو. 

اما در سرمای حافظه‌ گرمای بلعیدنت را در میان استخوان‌هام نگاه داشته‌ام اگر که در یاد تو باشد. 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها